انسان در جستجوی معنا

ویکتور فرانکل دکتر روانشناس و روانکاو مطرحی هست که بخاطر ایده ی لوگوتراپی معروف هست. معنادرمانی. خودش هم از هستی گرا ها بوده. کتاب در ابتدا درباره رنج هاییه که توی اردوگاه های آشوییتس  و دخاوا گذرونده. و تجربیات روانشناسی که بین اون رنج ها عملی و عینی به دست آورده. در آخر هم تحلیل ایده اش و تجربیاتش هست. در کل کتاب رو دوست داشتم و مطالب خوبی ازش یاد گرفتم. اما تو قسمت تحلیل ها پیوستگی و مفهوم رو گم می کردم!

در جنگل های سیبری

هزاران هزار بار خداروشکر می کنم که کتاب هست، هالیوود هست، فیلم هست، چشم دارم، می بینم، می تونم بخونم و ببینم. صد هزار بار خدای مهربونم رو شاکرم که گل ها رو آفرید تا هر روز به بیست و سه تا گل قشنگم نگاه کنم و باهاشون حرف بزنم و حالم بشه مثل حال خورشید، وقتی صبح ها پرتو های طلاییش رو روی صورتم میچسبونه و میبوستم.

خدارو شکر  میکنم که با کتاب خوندن هام به یکجور خوددرمانی و خودشاد سازی و معنویت رسیدم. خداروشکر میکنم که دیوونه ی کتابم و وقتی به ورق های کاغذی کتاب هام دست می کشم روح  و روانم نوازش می شه و سیراب می شم. خداروشکر میکنم که روزهایی بوده که با اشک رفتم سراغ کتاب و آرومم کرده. روزهایی بوده که با لبخند گشاد رفتم سراغ کتاب و لبخندم گشاد تر شده. روزهایی بوده که با اخم و عصبانیت رفتم سراغ کتاب هام و صورتم مثل گل باز شده و روحم شکفته شده.

خداروشکر میکنم که کتاب خوندن هام و کتاب خون بودنم روی اطرافیانم تاثیر گذاشته. روی تک تک اعضای خونواده ی جدیدی که توش قرار گرفتم. من شادم. من خوشحالم و آرومم. من خوشبختم و از خدای خودم و خودم ممنونم که سرنوشتم جوریه که سرگرمی های من کتاب و فیلم و حرف زدن با گل هاست.

کتاب جدید دوست داشتنی ای که خوندم چنگل های سیبری بود.چندین روزه خوندمش ولی هنوز فرصت نشده بود بیام پست بذارم. کتاب درباره شش ماه زندگی مردیه که جنگل های سیبری کنار دریاچه ی یخ زده ی بایکال رو برای موندن انتخاب می کنه. دما سی درجه زیر صفره و از هیچ آدمی خبری نیست. مشخصه کتاب تو دل بروییه. مگه نه؟:)

نیمه تاریک وجود

و اما یکی مفید های زندگیم: نیمه ی تاریک وجود! یادمه یکبار توی وبلاگ الهه اسمش رو دیده بودم و از خودش هم شنیده بودم که چقدر کتاب خوبیه. واقعا خوب بود. واقعا، من به زودی دوباره این کتاب رو خواهم خوند چون اینقدر بین فصل هاش وقفه انداختم که خوب نتونستم تمرین هاش رو انجام بدم. اما باید بگم برای مسیر خودسازی خیلی انتخاب خوبیه.

زن واسپرده

خدایا خدایا باورم نمیشه اینقدر خوشحالم، به خودم می بالم و توی پوست خودم نمیگنجم بخاطر پیدا کردن این کتاب. خدایا نمی دونم چطور باید شکرگزارت باشم که کتاب خوندن برام لذت خیلی خیلی بزرگیه. کتاب خوندن بمن انگیزه ی مضاعف برای زندگی می ده، برای انجام کارهای جدید، انگیزه ی شاد تر بودن، نگران نبودن، آسون گرفتن، دنیارو قشنگ دیدن. کتاب خوندن به من حس زندگی می ده، کتاب خوندن به من یاد می ده از زندگی با همه ی سختی و ناملایمات و فراز و نشیب هاش لذت ببرم. کتاب خوندن به من یاد می ده خودم باشم اما توی راه انسان بودن خودم باشم. به من گذشت کردن رو یاد می ده. کتاب خوندن به من یاد می ده بعد از هر آهی یه آخ جووون گنده در انتظارمه. خدایا شکرت که قشنگ ترین سرگرمی من کتاب خوندنه. شکر...

مزایای منزوی بودن

تا چندین صفحه بخونی بعد ببینی واقعا دوسش نداری و نمیتونی ادامه بدی. خوشم نیومد و مثل همیشه که وقتی از کتابی خوشم نمیاد رفتم دربارش یه نیمچه سرچی بزنم و همینجوری ولشنکنم به امان خدا. سرچ که کردم دیدم اییی دل غافل٫ دو سه سال پیش فیلم این کتاب رو دیده بودم و اتفاقا از فیلمش هم خوشم نیومده بود!

جادوی نظم

یکی از چالش های جدید زندگیم منظم شدنه. چیزی که اخیرا کاملا بهش نیاز دارم و توی خودم دنبالش می گردم و می دونم که هست. از بچگی عاشق چیدن وسیله هام بودم، عاشق این بودم که لباس هامو باز کنم و دوباره و سه باره تا بزنم و بچینم توی کمد. عاشق این بودم که عروسک هامو دونه به دونه دستمال بکشم و نازشون کنم و باهاشون ساعت ها حرف بزنم و بچینم شون کنار هم. اما چند سال اخیر، خصوصا از وقتی زندگی خوابگاهی شروع شد، نظم رو به مرور فراموش کردم و دو تا بودن زندگیم عذابم می داد. اما حالا دیگه خوابگاهی درکار نیست. حالا زندگی جدیدم قراره شروع شه و باید به فکر این باشم که برگردم و بشم همون زینبی که دوران بچگی و نوجوانیم بودم. این کتاب کمک کننده بوده برام تا حدودی. برای اینکه بدونم از کجا شروع کنم!

پروانه و تانک

حس آدمی رو دارم که توی یه اتاق با هوای گرفته بوده و حالا در باز شده و بدو بدو اومدم بیرون. آره. دوباره کتاب. هنوز قلبا باور دارم کسی که توی این دنیا کتاب می خونه به مراتب آدم عمیق تریه. احساسات لطیف تر و قابل دسترس تر و انسانی تری داره. هنوز عمیقا خدارو شکر می کنم که کتاب خوندن رو بلدم. خداروشکر می کنم که چیزی مثل کتاب خوندن برای من لذت خیلی خیلی بالاتریه نسبت به گشت و گذار توی اینستاگرام و توییتر و تلگرام و فیس بوک. خدارو هزاران بار شکر می کنم که وقتی داستان کوتاهی مثل خبرچینی از ارنست همینگوی رو می خونم، مغزم، فکرم قدرت این رو داره که خودش رو بذاره جای راوی داستان که یه آدم بی طرف و دلسوزه، می تونم با قدرت خودم رو بذارم جای "جان" که یه آدم ساده و یک رو و تو دل بروئه و ذره ای به دنبال رِند بودن نیست. من می تونم شخصیت های یک داستان کوتاه آمریکایی رو فراتر از چیزی که هستن تصور کنم و برای خودم داستان پردازی کنم و از این دنیا به خواست خودم جدا بشم و شخصیت های دیگه رو تجربه کنم. پس تو بگو، کتاب خوندن اگه لذت محض نیست پس چیه؟

دست هایم رو به آسمان

بارون همیشه برام نشونه ی اومدن اتفاقای ناب بوده. امشب هم داره بارون میاد و من بعد از دو ماه به کتاب خوندن برگشتم. دل تو دلم نیست. دلم پر کشیده برای اینکه ساعت ها بشینم پای یه داستان ناب و دلبر و وقتی تمومش می کنم با همه ی وجودم به دنیا و زندگی لبخند بزنم و بگم چقدر عاشقشم.

امشب با یه کتاب مناجات به کتاب خوندنم برگشتم. اما می دونی چی تو فکرمه؟ اینکه یه دیوان حافظ جمع و جور بخرم و هرروز حافظ بخونم و هرروز "عاشق" تر بشم.

از خوشبختی های زندگیم اینه که دوستام و خونوادم پیگیر ادامه دادن کتابخونیم بودن این مدت. خدایا شکرت که همچین دوستان و خانواده ای دارم. خدایا هزاران بار شکرت برای همه ی نعمت های خوبی که دارم.

جاودان

داشتم تصور می کردم اگه یهو یه روزی محمدعلی جمال زاده رو توی یه کتاب فروشی می دیدم چی بهش می گفتم؟ احتمالا می رفتم جلو و می گفتم آقای جمالزاده وقتی آثارتون رو می خونم یاد قند و نبات و شکر میفتم. بعد محمدعلی جمالزاده احتمالا یه خنده ی نخودی می کرد و می گفت شاید چون گفتم :"فارسی شکر است" ؟ منم می گفتم هم بخاطر اون هم اینکه خیلی شیرین می نویسید. جوری ضرب المثل ها، کنایه ها، جمله های طنز فارسی رو کنار هم می ذارید که آدم کیف می کنه. بعد هم احتمالا تشکر می کرد و بنای صحبت رو با بقیه ی طرفداراش می ذاشت.

قصه ی کوتاه جاودان رو دوست داشتم. اما اگه بخوام با دار المجانین مقایسه کنم؟ اصن مقایسه شم اشتباهه :) حرفشم نزن.

خانم لیلی، آقای مجنون

به رسمی ترین حالت ممکن اینبار پادکست گوش دادم، به شرینی نبات بود و به لذت نوشیدن چای توی استکان کمر باریک، به حال خوب شنیدن صدای تمبک و سه تاربود و به قشنگیِ زمین ِ پر از برگ های نارنجیِ پاییزی. به پیشنهاد کوثر بود. کوثرِ مهربون. چی می تونه مثل شنیدنِ داستان لیلی و مجنون اونم با صدای یکی از نویسنده های مورد علاقم، اینجوری حال منو خوب کنه؟

30 سالگی

باید اعتراف کنم که حسابی کاربردی و تو دل برو بود :) چون یه سری تمرینات خودشناسیِ قابل اجرا و تر و تمیز داشت که اگه تنبلی رو بذاری کنار و انجام شون بدی، یه چند صفحه ی نابی درباره خودِ خودِ خودت بهت می ده که وقتی بخونیش کیف می کنی. کی دلش نمی خواد شخصیتش تا حدودی روی کاغذ پیاده بشه؟ کی دلش نمی خواد تا وقتی به بحران سی سالگی نرسیده خودشو جمع و جور کنه؟ هان؟ حالا سوال پیش میاد: آیا به بقیه با خیال راحت معرفیش خواهم کرد؟ جواب بله هست :)

وقتی غذا عشق می شود

من یه بی نظمی عجیبی رو توی کل کتاب حس می کردم و باعث می شد هدف کتاب رو گم کنم و هدف نویسنده رو تیز و غلیظ نگیرم! موضوعات پراکنده به نظرم اومد ولی همه ی کتاب رو خوندم و چیزی که یاد گرفتم این بود که خیلی از کارای غیر ارادی ما همونجور که فروید می گه از مشکلات توی بچگی مون ناشی می شه. چطوره شروع کنیم به ریشه یابی علت تک تک رفتارهامون؟ نوشتن شون یکی از راه هاشه.

کلاف آرزو ها

درست زمانی که با خودم گفتم خیله خب، دیگه زیادی داره خوب پیش می ره و همه چی گل و بلبله، داستان شگفت زده ام کرد. دقیقا تبدیل شد به روایتی که می خواستم. به تازگی فهمیدم از داستان ها، کتاب ها و فیلم های روایتی به شکلی که پشت سرهم و منظم و خطی گفته بشه خیلی خوشم میاد و بنظرم دوست داشتنی تر و دلنشین تر میان. کلاف آرزو ها دقیقا همین شکلی بود. به تازگی فهمیدم احتمالا ادبیات فرانسه باب میل منه. پس شاید از این به بعد بیشتر سراغ نویسنده های فرانسوی برم. البته نه قطعا.

کلاف آرزو ها شخصیت زنی داشت که به راحتی خودم رو چپوندم توش و اتفاقاتی که براش افتاد رو ملموسانه چشیدم. یاد گرفتم زمان شاید نتونه زخمی رو به کلی التیام ببخشه اما اقلا قدرت اینو داره که نذاره زخمت دیگه خون بیاد و بعدش چرک کنه و حتی عفونتش کل بدنت رو بگیره. اگه به زمان، زمان بدی می تونه مثل یه مرهم عمل کنه. یاد گرفتم توی زندگیم از اتفاقات بد اونقدری شوکه نشم که شیرینی های ریز و بزرگ رو تبدیل به تلخی و حتی زهر بکنه. یاد گرفتم باید سعی کنم افکارم رو به واقعیت بکشونم. سخته اما قراره که بتونم. می دونم که تقریبا آمادگی شروع فصل جدید زندگیم رو دارم.

داستان از این قرار بود که ژوسلین زنی بود که مغازه ی خرازی داشت و همچنین وبلاگ نویس بود، و بعد برنده ی جایزه ی گنده ای می شه و بعد اتفاقات عجیبی میفته. درسته قراره پیام های کتابایی که می خونم رو بگم اما قرار نیست اسپویل کنم. اما آخه دیگه اینقدر مخصتر و کوتاه؟!!

جستار هایی در باب عشق

در برابر تک تک جملات زیبای این کتاب، تک تک مفاهیم راستین و ملموس و شیوا و سلیس این کتاب، تعظیم می کنم. برای آلن دوباتن و قلمش احترام قائلم از بابت اینکه اینقدر ریز و اینقدر دلخواه برام یه عشق زمینی و توصیف کرد. یه رابطه ی عاشقانه با همه ی بالا و پایین هاش، با همه ی سختی هاش و با همه ی اتفاقاتی ممکنه توی یک رابطه بوجود بیاد. اینقدر تمیز و ایده آل فلسفه ی خواستنِ کسی رو توی ذهنم مجسم کرد، اینقدر صادقانه و متواضعانه، خواستنِ کسی رو شرح داد. من لذت بردم، یاد گرفتم و باز هم خواهم خوندش.

زنی با مو های قرمز

اگه ازم بپرسی چرا رمان می خونی؟ جواب می دم  چون رمان مثل این می مونه که احساست رو، مثل یه انگشتر نقره ی جِرم گرفته در نظر بگیری، که رمان بیاد مثل سمباده تر و تمیز و شفافش کنه و بشه مثل اولش. براق و نو. وقتی رمان می خونم احساساتم زنده می شن، یعنی زنده تر می شن، اشک ریختنم راحت تر می شه، بلند خندیدنم، محبت کردنم، شاد بودنم. خودم بودنم!

زنی با مو های قرمز از اون دست رمان هایی بود که همه چیزو تا حد متوسط به بالایی بهم داد. جالبه ها! من همین چند روز پیش سر مزار فردوسی بودم، و حالا قصه ی خوشگلی رو خوندم که با شاهنامه عجین شده بود. دارم فکر می کنم به اینکه احتمالا با قلم نویسنده های ترک خوب ارتباط برقرار می کنم. چجوری اینقد راحت منو به چالش می کشن؟

اما درمورد محتوا و درون مایه و خط فکری و پیام ها و درس هایی که باید یه کتاب بمن بده، خب کتاب همینش قشنگه دیگه. همه ی این قضیه هارو غیر مسقیم می کنه تو کلت :)

آبروی از دست رفته ی کاترینا بلوم

والد درونم: الان تو فازش نیستی، اشتباه میکنی، تو مطمئنا باید دلت بخواد بدونی داستان به کجا می رسه، اشتباه می کنی، وقتی جزو فلان لیست برتر جهانیه پس باید خوشت بیاد، تو داری اشتباه می کنی، اگه اسم ها و تاریخ ها و ساعت ها و قلم نویسنده و ترجمه و مدل پلیس  و جنایی داستان روی مخته، نباید کتابو بذاری کنار، از اول بخون، برو از اول شروع کن بخون، تو همش 60 صفحه از صد و پنجاه صفحه خوندی. اصن وقتی فلان آدم گفته خوبه تو هم باید خوشت بیاد، شاید مشکل از سلیقه ی توعه...

احتمالا بالغ به علاوه ی کودک درونم: سلیقه ام همینیه که هست، کی گفته وقتی فلان آدم گفته کتاب "آبروی از دست رفته ی کاترینا بلوم" خوبه، پس حتما خوبه و من باید خوشم بیاد؟ کی گفته اگه این کتاب جزو هزار و خورده کتابیه که قبل از مرگ باید خواند، پس منم حتما باید خوشم بیاد؟ کی گفته من خودمو زور کنم از بگو مگو های پلیسی-جنایی خوشم بیاد؟ وقتی هیچ ذوقی ندارم بدونم "کاترینا بلوم" آخرش دست به چه خشونتی می زنه، برای چی ادامه بدم؟

مسخره ی درونم: ولی خداوکیلی خداوکیلی اسم کتاب داریم از این دلربا تر؟ :)

+ توی ادامه دادن یا ندادن کتاب هام وارد چالش های واقعی شدم واین قضیه یکم ترسوندتم، گاهی کنار گذاشتن یه کتابی که اصلا هم دوستش ندارم جدی جدی اذیتم می کنه، عذاب وجدان می گیرم، یه نیروی پرقدرتی می گه نباید کتابی رو ناتموم بذارم کنار، عمیقا ناراحتم می کنه این حس. نمی دونم کودومش درسته. از طرفی دلیلی نمی بینم وقتی کتابی کششی برام نداره ادامه اش بدم. از طرفی این حس اشتباه بودن این کار اذیتم می کنه. کتاب هایی که ناتموم رهاشون می کنم اکثرا کتاب هایی هستن که حتی اگه دو سه ماه هم بگذره باز هم رغبتی به خوندن شون ندارم. نمی دونم... این چالش ها رو به فال نیک بگیرم یا چی؟

یک هفته در فرودگاه

اونروز یکی از بچه ها حرف خوبی زد،گفت ببین! اگه یه کتابی جزو شاهکار های ادبی جهانه ولی توباهاش حال نمی کنی نخونش. بذارش کنار. من این حرفشو قبول دارم و تا بتونم و دلم بیاد اعمالش می کنم. 

آلن دوباتن عزیز و نسبتا جوان و فیلسوف: متاسفانه این کتاب برای من جذابیتی نداشت. برای منی که ترجیحم اینه که تا جایی که ممکنه یه کور سوی تراژیک یا درام توی داستان دستشو دراز کنه و منو بکشونه تا ته.  نه زیاد. فقط یه کوچولو...! من قسم می خورم هیچ وقت این دستو پس نزنم.

کوری

کوری رو از دبیرستان تا الان می خواستم بخونم ولی تا الان نخونده بودمش! عجیبه، نمی دونم چرا اییین همه سال فکر می کردم رمان کوری درباره زن و شوهریه که باهم زندگی می کنن و شوهر یهو کور می شه و داستان، یک عاشقانه ی آرامه آخه جالبه، حتی یکبارم نرفتم درست و حسابی سرچ کنم ببینم این تخیلاتم اصلا درست بوده یا نه! حتی فکر کنم یکبار برای یه نفری که ازم پرسید کوری چیه، تخیلات و تصوراتم رو شرح دادم!!! چقدرم خوشش اومده بود بنده ی خدا

بگذریم. کوری یه داستان فوق العاده استعاری و کنایه ایه از یه شهری که همه توش کور می شن. بنظرت چه حسی داره وقتی کتابی رو بخونی که قبلا فیلم هالیوودیشو دیدی؟ مطمئنا از هیجانش کم می شه ولی از خفن بودنش کم نمی کنه لزوما. کوری رمان خفنی بود. چیز دیگه ای ندارم بگم جز اینکه نقد خواندن ها بعدش لازم است!

زن دکتر ینی شخصیت اول داستان تهش اینو می گه:

"من فکر می‌کنم ما کور نشده‌ایم، ما کور هستیم؛ کور اما بینا، کورهایی که می‌توانند ببینند، اما نمی‌بینند."

برای همین جمله ساعت ها می شه کف زد. اما باید رمان رو خونده باشی تا بفهمی دقیقا منظورش چیه.

و هر روز راه خانه دورتر و دورترمی شود

خط به خط انگار که من بودم و بابابزرگم. بابابزرگم این روزا منو از روی صدام بیشتر یادشه تا چهرم. توی این کتاب قصه خودم و بابابزرگمو خوندم. ولی با این تفاوت که بابابزرگ حالا حالا ها پیش من هست. مگه نه؟ بابابزرگ همیشه منو یادش می مونه. می دونم. همیشه

موهبت کامل نبودن

یاد حرف یکی از کاریزماتیک های زندگیم: "ابراهیم عمرانی"  افتادم، چندین بار ازش شنیدم که راجع به غیر مستقیم رسوندن پیام ها از طریق کتاب ها میگفت. می گفت کتاب هایی که پیام رو خیلی مستقیم و دستوری بهت میگن حرص درآرن. مثال بارزش خودِ من، وقتی توی یه کتابی پیام های باید نبایدی بخونم لجم می گیره.

همیشه عاشق شخصیت شناسی بودم، ولی اینبار از بعضی قسمت های این کتاب حرصم گرفت، حتی بعضی جاهاشو قبول نداشتم، آخه اخیرا یه کتاب دلبر خوندم به اسم "چهار میثاق"، که یکی از میثاق ها درباره ی این می گفت که ما مسوول تک تک کلماتی هستیم که به زبون میاریم. و من این میثاق رو با تموم وجودم دوستش دارم و قبولش دارم، چون می دونم که حرف ها چقد تاثیر گذارن. من مسوول حرف هایی هستم که به تک تک آدم های زندگیم می زنم. چون ممکنه هر کودومش به یه اتفاقی و حسی منجر بشه. خب حالا توی یکی از قسمت های این کتاب اینجوری متوجه شدم که می گفت برات مهم نباشه اطرافیانت چه حسی ازت می گیرن. نمی دونم، شاید اشتباه گرفتم. ولی نسبت به بعضی گفته هاش حس خوبی نداشتم. من این کتاب رو خوندم چون فکر کردم می خواد دور و بر کمال گرایی حرف بزنه. ولی برام به شکل عجیبی مبهم بود. اما دو تا از حرف هاشو دوست داشتم. مفهومی که متوجه شدم رو به علاوه ی نظر خودم می گم:

احساس تعلق با عشق پیوند عمیقی داره، حالا این احساس تعلق لزوما به نظر من تعلق به آدم ها نیست. به نظر من هر کسی می تونه به چیز های مختلفی احساس تعلق بکنه و ازش آرامش بگیره. مثلا یکی خودش رو به سازی که میزنه متعلق می دونه، یکی به همسرش، یک به ورزش، یکی به کتاب هاش، یکی به سفر، یکی به دوستش و ... مهم اینه که این تعلقه لازمه. خیلی لازمه.

حرف دیگه ای که زد و من خوشم اومد این بود که می گفت احساس تعلق واقعی در رابطه با آدم ها، زمانی واقعا اتفاق میفته که ما اتفاقا خود ناقص مون رو به طرف مون نشون بدیم. خیلی جالبه ها.

دیگه اینکه میگفت وقتی ما توی ذهنمون به خودمون کوچولو ترین توهین ها رو بکنیم یجورایی خودمونو زدیم پوکوندیم! چرا؟ چون مگه نه اینکه اصل سلامت روان اینه که خودمون رو دوست داشته باشیم و بتونیم به خودمون عشق بورزیم؟ مگه نه اینکه برای عشق ورزیدن به دیگران اول باید یاد بگیریم و بلد باشیم چجوری به خودمون عشق بورزیم؟ پس وقتی داریم تو ذهنمون به خودمون بد و بیراه می گیم باید به این فکر کنیم که اگه الان کسی که دوستش داریم جلومون بود، به اونم این حرف ها رو میزدیم؟ معلومه که که نه. پس بایدِ باید شروع کنیم یاد بگیریم چجوری عاشق خودمون باشیم. این مرحله ی اول عاشق بودنه.

پ.ن: اینم از قارچ پیتزا!

دوست بازیافته

من باید چجوری حالمو توصیف کنم که لایق پایان لعنتیه این کتاب باشه؟ ها؟ من چه کلماتی باید اینجا تایپ کنم تا نشون بده من چقدر دچار این کتاب شدم؟ بذار بیشتر منظورمو توضیح بدم. من از یه کتاب چی میخوام؟ چه انتظاری از یه رمان دارم؟ این کتاب همه شو داشت. چجوری بود؟ می گم الان.

طولانی نبود. اییینقدر روون بود، باور کن که نگاهم و چشمام، روی جملاتش می رقصید. اینقدر ترجمه ی نرم و خوشمزه ای داشت که فارسی ِ قشنگمونو عاشق تر شدم. یاد حرف جمالزاده جانم افتادم که میگفت فارسی شکّر است. داستانش اینقدر دلنشین بود و فضای توصیفی کتاب اینقدر آفتابی بود که توی ذهنم یه رنگ زرد خوشرنگ واسش تصورکردم. شخصیت اول داستان دلبر بود. مهربون بود. نجیب بود. پر از انسانیت بود. پایان کتاب رو بجای اینکه ازش بگم فقط سکوت می کنم. چرا؟ چون من عاشق سورپرایزم و ته کتاب دقیقا همین کارو کرد. 

وقتی از دور به پستام نگاه می کنم می بینم هیچ توضیحی درباره کتاب ها نمی دم، داستان هاشون رو نمی گم، فقط دارم حسم رو می گم و این قضیه کاملا انتخابیه ها، چون اینجارو ساختم برای گفتن حس هام. نه بررسی کتاب هام یا نقد و این ها. امروز همینکه "دوست بازیافته" تموم شد، زهرا یه عکس فرستاد و از کتاب برام گفت گفت که "سه شنبه ها با موری" رو خونده و دوستش داشته. زهرا یکی از دوستای علوم سیاسی خوان و نزدیک منه. سه سال و نیمه دوستیم و همیشه قلبامون به هم نزدیک بوده. همیشه وقتی میبینمش حالم خوب میشه، نگاهش پر از حس دوست داشتنه و اینو هر وقت میبینمش توی ثانیه ی اول متوجه می شم. یادمه یه روز شدید بارون میومد و ساعت هفت صبح بود. دوتایی دوئیدیم رفتیم زیر بارون صبحونه خوردیم و کلی حرف زدیم. زهرا اون روز ها عاشق شده بود و از حال دلش برام گفت. گفتیم و گفتیم و مثل همیشه حالمون خوب شد و برگشتیم خوابگاه. حالا زهرا ازدواج کرده. کمتر میبینمش. کمتر حرف میزنیم. ولی هنوز همونقدر نزدیکیم. همونقدر دوستش دارم. دوستت دارم زهرا. خوشحالم که خوشحال و عاشقی. بمون برام.

هنر عشق ورزیدن

یادته گفتم عاشق این دنیام وقتی با انرژی مثبت به یه چیزی فکر می کنم و بعد همونقدر یا حتی گاهی بیشترش برام برمی گرده؟ حالا الهه دوست جدید و کتابخون منه که وقتی باهم حرف زدیم گفت می خواد بقیه ی کتابش رو پی بگیره و بخونه. بعد از گفتنش، حالِ خوب بود که جیکه جیکه ریخت رو قلبم.

یادته پارسال همین موقع ها اراده کرده بودم که "عشق و اراده" ی "رولو می" رو بخونم ولی نتونسته بودم؟ و قول داده بودم که بزودی می خونمش؟ هنوز نخوندم! اما اشکال نداره، یه چیز دیگه خوندم، یچیز آروم تر، یواش تر و مهربون تر. "هنر عشق ورزیدن" از "اریک فروم". خوندمش، کلی هم یاد گرفتم ولی باز نشد، هنوز کار داره، خیلی کار داره.

لازم می دونم بگم اگه فکر کردی "هنر عشق ورزیدن"، از سری کتاب هاییه که برات نسخه ی عاشق بودن میپیچه، سخت در اشتباهی! کاملا روانکاوانه اس. یچیز دیگه: هنوز دلم پیش "عشق و اراده" گیر کرده. میرم سراغش. صبر کن.. :)

خداحافظ گاری کوپر

الان چه حسی داشته باشم خوبه؟ دقیقا همون حسی که بعد از خوندن گتسبی بزرگ داشتم. یعنی خداحافظ گاری کوپرو هیچ جوره دوست نداشتم! بعد که طبق معمول بعد از خوندن رفتم گوگل سرچ کنم ببینم چخبره و توی ذهن بقیه درباره این کتاب چی میگذره، توی صفحه ی دوم سرچ گوگل وبلاگ محترم میله بدون پرچم رو دیدم. مثل همیشه هر وقت نوشته هاشو می خونم علامت تعجب می شم، از اینکه چقدر این آدم دقیق و عمیق به کتاب ها نگاه می کنه. چقدر نوشته هاش کامله. اون چقدر مفید می نویسه و من چقدر شخصی، خیلی برام عجیبه چرا حتی 60 صفحه ی اولشم دوست نداشتم...

"میله بدون پرچم" و "معرفی کتاب" واقعا الگو های منن.

شب های روشن

اینکه اینقدر با یه داستان کوتاه به وجد میام رو دوس دارم. جوگیر بودنم رو توی کتاب خوندن دوس دارم.

شب های روشن رو خوندم و مثل همیشه اول کار شروع کردم دنبال مشترکاتم با شخصیت اول داستان. خیال پردازیش، احساساتی بودنش رو حسابی دوست داشتم. اینم بگم که ته داستان یه جوری ضربه ای بود که دردم گرفت ولی از شما چه پنهون! همین درده از همه قشنگ تر بود

پاییز فصل آخر سال است

به خاطر حرف ها و نظرات زیادی که از این کتاب شنیده بودم شروع کردم به خوندنش. از اولش فضای تلخ داستان متاسفانه توی ذوقم خورد! ولی بنظرم شخصیت پردازی خوبی داشت اما چون توی هر سه نوع شخصیت با یک لحن حرف زده بود خیلی تفاوت ها رو پیدا نمی کردم. و این باعث می شد گنگ باشه برام. و اتفاق خیلی خوبی هم از صفحه ی 100 به بعد نیفتاد، منظورم اینه که گذاشتمش کنار....!

لبخند بی لهجه

میدونی؟ من انتظار مقدار غلظت طنز زیادتری داشتم. یجا خوندم نوشته بود خود فیروزه دوما گفته بود که به ایرانی ها بگید کتاب های منو به زبان اصلی باید بخونن. اینو که خوندم گفتم خب شاید نکته های به قول خودش فانی توی زبون اصلی بیشتر نشون داده بشه و لذت بخش تر باشه.

لبخند بی لهجه از ابتدای داستان مثل یه جور دفتر خاطرات بود. گهگاه نکته های طنز دوست داشتنی داشت که وقتی بهشون می رسیدم کلی ذوق می کردم. ولی انتظارم خیلی بیشتر بود. مثلا یادمه آخرین باری که کتاب طنز خوندم گچ پژ بود و من از هر 10 تا جمله به 9 تاش خندم می گرفت و صفا می کردم باهاش. می دونم مقایسه اصلا کار درستی نیست اصلا. ولی گفتم حالا که به ذهنم اومد بگم :/

اینکه یه خونواده ایرانی به خصوص خود فیروزه به آمریکا مهاجرت می کنن و چه اتفاقاتی میفته براشون برام جذاب بود ولی یه کوچولو تا نصفه های کتاب خسته کننده شد. از صفحه 100 به بعد فقط تیتر ها رو خوندم و از این موضوع ناراحتم. نمی دونم چرا اینجور وقتا حس می کنم باید از نویسنده و خود کتاب معذرت خواهی کنم و بگم: "ببخشید که دوستت نداشتم"...

بیگانه

اینم از بیگانه. دوستش داشتم. ترجمه که عالی. کشش کتاب برام معمولی بود ولی آخراش حسابی اوج گرفت. توصیفاتش واقعا بینظیر بود. آفتاب رو، ساحل رو، کشش جنسیش رو، گرما و احساسات خشک و پوچ درونیش رو بینظیر توصیف کرد.

اما من واقعا نمیتونم هضم کنم چرا اون عرب رو کشت. و یچیز دیگه اونم اینکه چرا هیچ حسی با مادرش نداشت. این یکیو هیچ جوره تو کتم نمی ره. چون اصلا احساس می کنم کشش قلبی به مادر یچیز غریضی باشه. هوم؟

سه قصه

توی جلسه اول دورهمی مون یکی از بچه های مدیریت هم اومد. معلوم بود کتابخونه و کتابدوست. وسطای جلسه از داستان کوتاه های ایرج طهماسب گفت. همون آقای مجری خودمون. خوندمش و دوستش هم داشتم. در عین حال که حسابی قلم ساده و روونی داشت یهو هیجان زده ام می کرد و آخرای داستان هاش به شکل خیلی لذت بخشی تموم می شد.

اینکه چرا اینقدر دوستش داشتم شاید واسه خاطر این باشه من توی بچگی خیلی زیاد خیال پرداز بودم. هنوز هم هستم. یادمه ساعت ها با عروسکام حرف می زدم و قانع شون می کردم که به من اعتماد کنن و باهام حرف بزنن. یادمه توی گوششون می گفتم اگه با من حرف بزنن به کسی نمی گم و اصلا نمیترسم ازشون. پس باهام راحت باشن. بعد رویا می بافتم که دونه دونه شروع کردن باهام حرف زدن. باهم میرفتیم به شهر قصه ها. شهر آرزو ها. شهر شکلات. شهر بستنی. پرواز می کردیم میرفتیم آسمون. هر کارتونی که می دیدم خودمو میذاشتم جای شخصیت اصلی و کلی رویابافی. و اگه بدونی چقدر لذت بخش بود. هر روز اتاق آرزوهامو نقاشی می کشیدم. وقتایی که دوست داشتم واقعی تر جلوه کنه به خواهر بزرگه اصرار می کردم که چیزایی که می گم رو اون برام بکشه. انصافا هم نقاشیش خوب بود.یادم هست با چوب و مقوا رنگی چوب چادویی درست می کردم. بعد ها که بزرگ تر شدم هنوز رویاباف بودم و هنوز هم همونقدر ازش لذت می بردم. حالا دیگه کامپیوتر داشتیم و میتونستم داستان های جادویی و رویاییمو تایپ کنم و پرینت بگیرم. چقدر حس خوبی داشت وقتی کاغذ آ4 با نوشته های من از توی پرینتر درمیومد بیرون. هنوز هم دارمشون. خدا می دونه وقتی میرم نگا می کنمشون و می خونمشون چقدر حال و هوای اون روزا برام زنده میشه. خدایا شکرت برای روز های خوش بچگیم. که قسمت اعظمش بخاطر این بود که من دوران بچگی و نوجوونیم رو می رفتم کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان.

کیمیاگر و اولین دورهمی کتابمون

از پائولو کوئیلو قبلا یازده دقیقه و مکتوبش رو خونده بودم و دوستش داشتم. و هفته پیش، اولین جلسه حلقه باشگاه کتابمون بهانه ای شد تا کیمیاگر رو هم بخونم. دوستش داشتم. یک داستان نمادین و پر کشش. اما مهم تر از همه چیز جلسه اول دورهمی مون بود. حس خوبی داشتم. گذر زمان رو متوجه نشدم. کسی گوشی دست نگرفت. همگی مون تمام مدت داشتیم درباره پائولو کوئیلو و کیمیاگر و کتاب های دیگه حرف میزدیم و یک ساعت و ربع گذشت. خیلی ها کیمیاگر رو نخونده بودن ولی بازم گوش می کردن. اونروز خیلی تجربه ی خوبی بود. خدایا شکرت.

حالا باشگاه کتابمون هر هفته برنامه داره و کانال تلگرامی داره و حساب اینستاگرام. اگر دوست داشتید کامنت بذارید تا وارد گروه ما بشید

ناطور دشت وی اس ناتور دشت :)

ببین! انگار که اولین بار بود می خوندمش. همونقدر جذاب، همونقدر رو اعصاب، همونقدر دوست داشتنی.... من هولدن رو دوست دارم. چون تاثیر گذار بود. چون در حین اینکه قلبش مثل دریا بود، تا می تونست تخس بود. تا می تونست بد دهن و طغیانگر بود. بچه ها رو دوست داشت... دلش برای آدم ها تنگ می شد... فیبی خواهر کوچولوی ملوسش رو میپرستید... معصومیت رو می پرستید ولی نمی تونست اونی باشه که تو درونشه. دنیای واقعی خاکستری تری تر از اونی بود که بخواد مهربون و معصوم باقی بمونه...جین رو دوست داشت...جین رو دوست داشت...