والد درونم: الان تو فازش نیستی، اشتباه میکنی، تو مطمئنا باید دلت بخواد بدونی داستان به کجا می رسه، اشتباه می کنی، وقتی جزو فلان لیست برتر جهانیه پس باید خوشت بیاد، تو داری اشتباه می کنی، اگه اسم ها و تاریخ ها و ساعت ها و قلم نویسنده و ترجمه و مدل پلیس  و جنایی داستان روی مخته، نباید کتابو بذاری کنار، از اول بخون، برو از اول شروع کن بخون، تو همش 60 صفحه از صد و پنجاه صفحه خوندی. اصن وقتی فلان آدم گفته خوبه تو هم باید خوشت بیاد، شاید مشکل از سلیقه ی توعه...

احتمالا بالغ به علاوه ی کودک درونم: سلیقه ام همینیه که هست، کی گفته وقتی فلان آدم گفته کتاب "آبروی از دست رفته ی کاترینا بلوم" خوبه، پس حتما خوبه و من باید خوشم بیاد؟ کی گفته اگه این کتاب جزو هزار و خورده کتابیه که قبل از مرگ باید خواند، پس منم حتما باید خوشم بیاد؟ کی گفته من خودمو زور کنم از بگو مگو های پلیسی-جنایی خوشم بیاد؟ وقتی هیچ ذوقی ندارم بدونم "کاترینا بلوم" آخرش دست به چه خشونتی می زنه، برای چی ادامه بدم؟

مسخره ی درونم: ولی خداوکیلی خداوکیلی اسم کتاب داریم از این دلربا تر؟ :)

+ توی ادامه دادن یا ندادن کتاب هام وارد چالش های واقعی شدم واین قضیه یکم ترسوندتم، گاهی کنار گذاشتن یه کتابی که اصلا هم دوستش ندارم جدی جدی اذیتم می کنه، عذاب وجدان می گیرم، یه نیروی پرقدرتی می گه نباید کتابی رو ناتموم بذارم کنار، عمیقا ناراحتم می کنه این حس. نمی دونم کودومش درسته. از طرفی دلیلی نمی بینم وقتی کتابی کششی برام نداره ادامه اش بدم. از طرفی این حس اشتباه بودن این کار اذیتم می کنه. کتاب هایی که ناتموم رهاشون می کنم اکثرا کتاب هایی هستن که حتی اگه دو سه ماه هم بگذره باز هم رغبتی به خوندن شون ندارم. نمی دونم... این چالش ها رو به فال نیک بگیرم یا چی؟