بلوم فلد، مجرد میانسال

میگه چرا انقد جنایت و مکافاتو طولش می دی؟ می گم چون هر بار که می خونمش 20 صفحه بیشتر نمی تونم بخونم. می خوام اعتراف کنم با بقیه رمان هایی که معمولا می خونم فرق داره. یه سری قفل های ریز رو تصور کن، وقتی دارم می خونمش اون قفل ها هی باز و بسته می شن و سرعت خوندنم رو میارن پایین. انگار که کتاب یجوریه که من بفهمم به این سادگی ها هم نیست، البته می شه فقط به عنوان یه داستان نگاهش کرد و خوند و رد شد و رفت ها! ولی من نمی خوام اینجوری باشم. اتفاقا می خوام قفلی بزنم روی این "روسکولنیکف" و روان مخدوشش :)
خب حالا یه پیتزا رو تصور کن. این روز ها جنایت و مکافات شده خمیر پیتزام. یه داستان کوتاه از کافکا رو امروز کردم سس قرمز روی خمیر، بقیه ی مواد به زودی اضافه می شن :) کی گفته وقتی جنایات و مکافاتو می خونم دیگه کتاب دیگه ای نخونم؟!
حالا درباره ی "بلوم فلد، مجرد میانسال"، یه داستان کوتاه به پایان نرسیده بود که طبق معمولِ نوشته های کافکا، عنصر جادویی داشت توش. ولی ایندفه این عنصر جادوییه خیلی با نمک بود، چی بود؟ شخصیت اول داستان یه روز از سر کار برگشت خونه دید دو تا توپ دارن بالاپایین می پرن! ای امان از این کافکا
پ.ن: اینکه روح آدم گاهی بیل زده بشه، درد داشته باشه ولی تازگی و لطافت هم داشته باشه، خوبه، نه؟ مطمئنم که خوبه...
دنیاااا عاشقتم که برام شیرین کاری میکنی و "آدم های خوب" رو بهم نشون می دی.

زینب هستم. ۳۰ سالمه. کتابدار یه کتابخونه باصفا و دوست داشتنی هستم توی یه شهر کوهستانی. اینجا احساسم رو راجع اتفاقات خاص با تک تک کتاب هایی که می خونم و بعضا سریال و فیلم هایی که میبینم، و خاطرات شغل جذابم میگم.