سباستین برای توعه؟

دارم یه کتاب می خونم درباره نظم. به قسمتی رسیدم که درباره کتاب ها صحبت می کنه. درباره اینکه چه کتاب هایی رو نگه داریم و کودوم هارو بریزیم دور. یهو یاد بیست سی تا کتابی افتادم که با ذوق و شوق بردم گذاشتم توی دفتر باشگاه کتابمون توی دانشکده. به اینکه چقدر موقع خوندن تک تکشون بهشون عشق تزریق کرده بودم. چقدر قربون صدقشون رفته بودم و دربارشون با اطرافیانم حرف زده بودم. به اینکه چقدر منو خوشبخت تر کرده بودن. و به اینکه آیا کسی پیدا شده بره برشون داره و بخونتشون و مثل من پر شده باشه از لذت؟ 

بله پیدا شده. دیشب زهرای عزیزم پیام داد زینب کتاب سباستین برای توعه؟ گفتم آره. گفت قبلش یکی دیگه خونده کتاب رو و حالا امانت داده به زهرا. می دونی چه ذوقی کردم؟ خداروشکر کردم که کتابم رو چندین نفر خوندن و حالا خبرش بمن رسیده. خدایا شکرت.

خانم لیلی، آقای مجنون

به رسمی ترین حالت ممکن اینبار پادکست گوش دادم، به شرینی نبات بود و به لذت نوشیدن چای توی استکان کمر باریک، به حال خوب شنیدن صدای تمبک و سه تاربود و به قشنگیِ زمین ِ پر از برگ های نارنجیِ پاییزی. به پیشنهاد کوثر بود. کوثرِ مهربون. چی می تونه مثل شنیدنِ داستان لیلی و مجنون اونم با صدای یکی از نویسنده های مورد علاقم، اینجوری حال منو خوب کنه؟

چای نعنا، داغِ داغ


آن روز برگشته بود و گفته بود: "نکنه ویراستاری یاد بگیری بعد دیگه از کتاب خوندن لذت نبری؟ نکنه همش چشمت دنبال اشتباهات باشه و حواست به لذت بردن از خوندت نباشه؟"
 آن لحظه رفته بودم در فکر؛ چون خیلی وقت ها، پناه من شده کتاب؛ شده خواندن؛ شده کنده شدن از دنیای روزمره ام، شده تصور کردن تک تک شخصیت ها وقتی با عشق، در ذهنم  هر جوری که می خواهم می سازم شان.
 حالا دارم ویراستاری یاد می گیرم، وقتی کتاب می خوانم وقتایی هست که چشمانم شروع می کنند به گشتن دنبال اشتباهات! اما همان لحظات، چندین بار پلک می زنم و باز دوباره خودم را پرت می کنم وسط دنیای رنگین خیالاتم؛ آن وقت است که تنها چیزی که در ذهن و روحم هست فقط و فقط لذت بردن است از خواندنم... تو اسمشو بگذار مقاومت، بگذار پرت کردن حواس. من اما می گذارم لذت بخش ترین دغدغه ی دنیا.

 چای نعنا رو خوندم و لذت بردم. وقتی یه کتاب بتونه اینقدر راحت منو بخندونه برام ارزشمنده. همیشه طرفدار آدم هایی بودم که منو بخندونن. طرفدار دوست هایی که منو بخندونن؛ یادته از بچگی هامون همش می گفتن کتاب بهترین دوسته؟ راس میگفتن. وقتی بهش دل بدی، حال خوبه که خالی می شه رو روحت. یه سد رو تصور کن که بشکنه و سیل حال خوب ازش جاری بشه و بریزه رو قلبت. بهتر از این چی میخوای؟!

پ.ن:حس خوبیه یکی بیاد بمن بگه فلانی کتاب جدید نوشته، برام عکس کتابو بفرسته و بگه بخونم. ممنونم شین بانو

سباستین :)

اصلا به سرم زده یه نویسنده رو بگیرم تا تهش برم.البته بستگی داره چقدر برام جذاب باشه.منصور ضابطیان که بود.هیچ چی کم نداشت.برای گذروندن وقت اضافیم ترجیحش می دادم به همه چی.همه چی.این خودش یعنی میتونهه از اون دست کتابایی باشه که با خیال راحت به بقیه پیشنهاد کنم و نگران این نباشم که شاید بقیه مثل من عاشقش کتاباش نشن.

خدایا خدایا اینجور نویسنده ها رو زیاد کن برامون.نگهشون دار برامون...

سباستین سفرنامه ی کوبا بود.رفتم کوبا و برگشتم و کلی صفا کردم.

خلاصه ی کلام

سباستین رو بخونید

read sebastian

سباستینو اخو

lire sebastian

 

دیگه با چه زبونی بگم؟ :)

جهانگردی به سبک من!

هوا برفی بود و من بودم و هزاران اسم کتاب و نویسنده ها‌یی که در ذهنم می‌چرخیدند و ماراتن گذاشته بودند که من برای خرید کتاب آن ‎روزم در باغ کتاب زیبا،انتخابشان کنم.
تقسیم‌بندی کتاب‌ها در نگاه اول موضوعی بود و بعد هم نام نویسنده‌ها با کتاب‌هایشان ردیف به ردیف در قفسه‌ها چیده شده بود؛ آن‌روز می‌خواستم بروم سراغ نویسنده‌های محبوبم و گوش کنم ببینم کدام کتاب، بلندتر صدایم می‌کند که برش دارم و پرسان پرسان خودم را به خانه برسانم و غرق بشوم در تک تک برگه‎هایش،تا اینکه چشمم خورد به کتابی به رنگ پیراهن بازیکن‌های تیم فوتبال بارسلونا! دقیقا همان رنگ. نامش برگ اضافی بود و نویسنده‌اش هم منصور خان ضابطیان، از انتشارات مثلث.
برگ اضافی آرام روی میز نشسته بود و بدون هیچ حرفی نگاهم می‌کرد. انگار زیرکانه می‌خواست به‌من بفهماند که قابل اعتماد است و می‌توانم رویش حساب کنم. اصلا انگار با صدایی آرام داشت می‌گفت می‌خواهد بشود جزو کتاب‌های مورد علاقه‌ام، که درست هم گفته بود.
 
راستی، گفته بودم کتاب‌ها می‌توانند حرف بزنند؟ می‌توانند صدایت کنند؟ می‌توانند به حرف‌هایت گوش دهند و آرامت کنند.کافی است بتوانی دوستشان داشته باشی، آن‌ها با تو حرف می‌زنند، صدایت می‌کنند و به حرف‌هایت گوش فرا می‌دهند.
بگذریم.
یادم هست آن‌روز با خودم فکر کردم که دیگر وقت آن است که سفرخوانی را هم شروع کنم و چه انتخابی بهتر از این. چند لحظه بعد به خودم که آمدم دیدم برگ اضافی در دستانم بود و باز هم من بودم و این‌بار با یک لبخند پهن روی صورتم.
 
همان روز خواندمش، از تصوراتم هم فراتر بود. قلم دلنشین و روان، عکس‌های به موقع، مطالب بامزه و دوست داشتنی‌اش باعث می‌شد دوست نداشته باشم تمام شود. از بانکوک، بارسلون و بوداپست بگیر تا آشویتس و آمستردام و آنتالیا.
این‌ را هم بگویم که انتخاب برگ اضافی دلیل دیگری هم داشت؛ همیشه آرزو داشتم جهانگرد بشوم. خوب. حالا درست است جهانگرد نشدم؛ اما کتاب‌گرد که شدم!من با کتاب‌هایم،دنیا را سفر می‌کنم و این خودش نوعی جهانگردی است. مگر نه؟

مارک دو پلو

بذار کتاب خوبو تعریف کنم.کتابی که از اینکه داره تموم می شه اشکت دربیاد.تعریف کامل و جامعیه در خد خودش.نه؟

اینم از مارک دو پلو.سفرنامه ی کشور هایی که همیشه دوست داشتم برم.

مارک و پلو

آخه مگه داریم کتاب اینقد جذاب؟همچین غرق شده بودم تو قصه های بامزه ای که از کشور های مختلف می گفت که بیا و ببین.خدایا شکرت که می تونم از خوندن کتاب اینقدر لذت ببرم.این لذت رو برای همه ی ایرانی ها و اصلا برای همه ی دنیا آرزو می کنم.

نشر مثلث؟یه قوطیو تصور کن که یهو درش باز شه و کلی حس خوب ازش بریزه بیرون.این قوطی،قوطی جادویی حس های خوبیه که به نشر مثلث دارم.

منصور ضابطیان؟

رفت توی لیست نویسنده های محبوبم.تمام

شیرینی خامه ای خوشمزه

وقتی از یه کتابی از سرش تا تهش لذت می برم حس پیروزی می کنم و خودم رو بخاطر انتخاب و خوندن اون کتاب تشویق می کنم و حال خوبه که خروار خروار میاد سراغم.اون وقته که کلی به خودم پز می دم که رشتم کتابه و کتاب خوندنه و کتاب پیشنهاد کردنه و کتابداری.

امروز تو دور همی مهمون برنامه الناز حبیبی بود،مهران مدیری پرسید کتابی هست که بخوای معرفی کنی؟الناز حبیبی خیلی تند گفت چهار اثر از فلورانس.مامان رو کرد بمن پرسید چی گفت؟گفتم چهار اثر از فلورانس شین که یه کتاب روانشناسیه و انگار چهار کتاب تو یه کتابه و ....

مامان یه  لبخند خوبی اومد رو  لبش گفت:از کجا میدونی این کتابارو وقتی نخوندیشون؟منم باد انداختم تو غبغب و مفتخر آمیز گفتم کتابدارم دیگه....مامان لبخند خوشگل تری زد و خوشحال شد.

برگ اضافی مثل شیرینی خامه ای خوشمزه و دلچسب بود.لذت بردم.فکر کنم به ماه نکشیده کتاب های دیگه منصور ضابطیان رو هم بخونم.یعنی سباستین،مارک و پلو،مارک دو پلو