هوا برفی بود و من بودم و هزاران اسم کتاب و نویسنده ها‌یی که در ذهنم می‌چرخیدند و ماراتن گذاشته بودند که من برای خرید کتاب آن ‎روزم در باغ کتاب زیبا،انتخابشان کنم.
تقسیم‌بندی کتاب‌ها در نگاه اول موضوعی بود و بعد هم نام نویسنده‌ها با کتاب‌هایشان ردیف به ردیف در قفسه‌ها چیده شده بود؛ آن‌روز می‌خواستم بروم سراغ نویسنده‌های محبوبم و گوش کنم ببینم کدام کتاب، بلندتر صدایم می‌کند که برش دارم و پرسان پرسان خودم را به خانه برسانم و غرق بشوم در تک تک برگه‎هایش،تا اینکه چشمم خورد به کتابی به رنگ پیراهن بازیکن‌های تیم فوتبال بارسلونا! دقیقا همان رنگ. نامش برگ اضافی بود و نویسنده‌اش هم منصور خان ضابطیان، از انتشارات مثلث.
برگ اضافی آرام روی میز نشسته بود و بدون هیچ حرفی نگاهم می‌کرد. انگار زیرکانه می‌خواست به‌من بفهماند که قابل اعتماد است و می‌توانم رویش حساب کنم. اصلا انگار با صدایی آرام داشت می‌گفت می‌خواهد بشود جزو کتاب‌های مورد علاقه‌ام، که درست هم گفته بود.
 
راستی، گفته بودم کتاب‌ها می‌توانند حرف بزنند؟ می‌توانند صدایت کنند؟ می‌توانند به حرف‌هایت گوش دهند و آرامت کنند.کافی است بتوانی دوستشان داشته باشی، آن‌ها با تو حرف می‌زنند، صدایت می‌کنند و به حرف‌هایت گوش فرا می‌دهند.
بگذریم.
یادم هست آن‌روز با خودم فکر کردم که دیگر وقت آن است که سفرخوانی را هم شروع کنم و چه انتخابی بهتر از این. چند لحظه بعد به خودم که آمدم دیدم برگ اضافی در دستانم بود و باز هم من بودم و این‌بار با یک لبخند پهن روی صورتم.
 
همان روز خواندمش، از تصوراتم هم فراتر بود. قلم دلنشین و روان، عکس‌های به موقع، مطالب بامزه و دوست داشتنی‌اش باعث می‌شد دوست نداشته باشم تمام شود. از بانکوک، بارسلون و بوداپست بگیر تا آشویتس و آمستردام و آنتالیا.
این‌ را هم بگویم که انتخاب برگ اضافی دلیل دیگری هم داشت؛ همیشه آرزو داشتم جهانگرد بشوم. خوب. حالا درست است جهانگرد نشدم؛ اما کتاب‌گرد که شدم!من با کتاب‌هایم،دنیا را سفر می‌کنم و این خودش نوعی جهانگردی است. مگر نه؟