اگزیستانسیال و این حرف ها

من اگه قرار بود یه عبارت باشم این بودم: "نیمه پر لیوان"

حال خوب رو میسازم. میکشمش بیرون. باور کن اینکارو می کنم. حال خوب یعنی برگردم به ابهر کوهستانی برفی تمیز خودم. حال خوب یعنی استادم براش مهمه چی توی برگه ام دارم مینویسم. یا براش مهمه پروپوزالم رو چقدر پیش بردم‌. حال خوب یعنی اون قهوه ی فوق العاده خوشمزه و جذابی که خانم مهربون بوفه دانشکده بهم داد. حال خوب یعنی فردا صبح میخوام برم پیش کتابام و بچه هام سرکار. حال خوب یعنی همسر مهربون و پایه و همراه دارم. یعنی مامان و داداشم که فرشته ی واقعی ان روی زمین. حال خوب یعنی توی اتوبوس، سه ساعت وقت دارم کتاب صوتی "جز از کل" جذابم رو گوش بدم. حال خوب یعنی آبگوشت خوشمزه ی سلف دانشکده قشنگم، حال خوب یعنی وقتی دیدم یکی داره توی مترو سنتور و هنگ درام میزنه هندزفری مو درآوردم و گوش کردم و حالم خوب شد میون همه انرژی منفی های مترو. حال خوب رو میسازمش. هرچقدر هم سخت باشه، میسازمش.

قلب همه ۱۵ نفرمون پر از رنگ و عشقه

به علت برودت هوا و کمبود گاز و فلان، ساعت کاری شیفت صبحم، بجای ۷/۳۰دقیقه ۹/۳۰ دقیقه شروع می‌شد. روز قبلش فراموش کرده بودم به همیار هام(چند عضو ثابت که بمن کمک میکنن)، بگم دیر تر بیان. از شب، فکرم مونده بود پیششون. نکنه توی این برف و سرما بیان پشت در منتظر من بمونن. ساعت ۹رسیدم کتابخونه. دیدم منتظر منن. یکیش روی برف لیز خورده بود و کمی دستش قرمز شده بود. از دور صدام کردن: خاااااانم سلیماااااانی. بغلمو براشون باز کردم. دستشو نشونم داد. بغلش کردم و گفتم بدوئید بیاید بریم بالا که سردتون شده حسابی. نزدیک بود اشکم دربیاد. جلوی خودمو گرفتم. زود در رو باز کردم. دوئیدن بالا. و روز رنگی رنگی و خلاق مون رو شروع کردیم‌. یک ساعت بعد، توی اون برف و سرما، ۱۲ نفر دیگه اومدن تا جلسه پنجشنبه خلاقمون رو دور هم شروع کنیم. براشون مسابقه ۳مرحله ای طراحی کردم. کیف کردن. عشق کردن. من کیف کردم. عشق کردم. مهمون ویژه داشتیم. زندایی همسرم. با همون جمله های اولش، رفت توی قلب بچه ها، بهشون رنگ های اصلی رو یاد داد. بهشون رنگ های پرچم ایران رو توضیح داد. ساعت ۱ظهر، میز هارو مرتب کردیم. روی میز هارو دستمال کشیدیم. کرکره ها رو کشیدیم پایین. قفسه کتاب هارو مرتب کردیم. در رو بستیم و هر کی رفت خونه ی خودش. حالا قلب همه ۱۵ نفرمون پر از عشق و رنگه. خدایا شکرت.

عشق صدای شماست وقتی صدام می کنید

هر روز میان. گفتن میخوان همیار من باشن توی کتابخونه. ازم با دل و جون درخواست میکنن بهشون کار بگم. یه کار کوچیک میگم. چشماشون میشه پر از عشق. میگن چشم. یه چشم گنده و غلیظ. از اینکه بهشون نقش میدم کیف می کنن. نوجوون ان. عاشق نقش داشتن توی زندگی و محیط اطرافشون. میگن چشم و کار رو به بهترین حالت ممکن انجام میدن. تشویق میشن از طرف من. و بعد باز هم شوقه که توی چشم ها و صداشون موج می زنه. میگن: "خانم؛ صبر کن تابستون بشه. اصلا از کتابخونه نمیریم بیرون. کلا میمونیم اینجا". این یعنی چی؟ یعنی امید‌. یعنی عشق. یعنی رویا. یعنی طلا. این نوجوون ها، این دهه هشتادی ها، این دهه نودی ها طلا ان. طلا...طلاهای باهوش و زیرک و مهربون من.

تا ابد راهتون کتاب و کتابخونه باشه...قدم هاتون ابدی باشه اینجا.

روز سوم است که رسما کتابدار شده ام

حالا یک کتابدار عاشق در میان رویاهایم هستم. میان نوری که از پنجره های کتابخانه به میز امانت تابیده، غرق شده ام و تند و تند کتاب ثبت میکنم. تا به الان 12 عضو را با عشق وارد کرده ام که تک تک شان امیدهای این شهر هستند.

پ.ن: خدایا شکرت.

زندگی داستانی ای جی فیکری

ترجمه ی وبلاگ نویس محبوبم بود. راستش یکی از دلایل انتخابم همین بود. چون بنظرم لیلا کرد هر کتابی رو ترجمه نمیکنه. قبلا خیابان چرینگ کراس رو با همین مترجم خونده بودم و خیلی دوستش داشتم. حالا هم دارم "تولستوی و مبل بنفش رو با همین مترجم میخونم و بازم دوستش دارم.

دومین دلیل انتخابم این بود که این کتاب نامزد بهترین رمان سال ۲۰۱۴ گودریدز شده بود. داستان روون و قشنگ و ملایم و دلنشینی داشت. نویسنده کتاب هم خیلی چهره بامزه و شیرینی داره. گابریل زوین رو می گم. من یه کتاب رو فقط نمیخونم. دربارش روزها فکر میکنم. تصورات می کنم. با شخصیت هاش زندگی میکنم. می رم سراغ نویسنده کتاب و درباره اش حسابی میخونم. عکساشو نگاه میکنم. گاهی نشر کتاب و مترجم رو سرچ می کنم. همه این ها بعد از تموم شدن کتاب اتفاق میفته. خیلی حس خوبی داره ریزه کاری هایی که بعد از تمم شدن کتاب انجام می دم.

ادامه مطالب مطالب بیشتر درمورد کتاب و نویسنده است.

ادامه نوشته