زن در ریگ روان

سوژه مردی به نام جومپی بود که برای تعطیلات می ره به یه شن زار برای شکار حشره. که بر میخوره به عده ای روستایی که توی گودالی زندانیش می کنن. توی اون گودال هم زنی تنها زندگی میکنه. توی گودال مجبورن هر شب شن هارو جمع بکنن وگرنه شن گودال رو دفن می کنه. داستان به نظرم تا حد زیادی اگزیستانسیالیستی بود. محتواش یه سری چیزا مثل مرگ و زندگی و همینطور هدف و تلاش انسان برای هدفش و چرایی زندگی رو مطرح می کنه.

موضوع جالبی داشت. و همینطور پایان جالب تر. اما:

دوست داشتم یکم عاشقانه تر می بود. یکم احساس هم توش می بود. شایدم بوده سانسور شده! متن به نظرم محو بود انگار. یه جاهایی از سیر داستان پرت می شدم بیرون و نمیفهمیدم چی شد! تا تقریبا نصف داستان به سرم می زد چند صفحه یکی کنم ولی دلم نمیومد چون کتاب های معرفی شده رو با دقت بیشتری می خونم. بخاطر همین رفتم سراغ گود ریدز. خیلی ها نوشته بودم یک سوم انتهایی داستان برگ ریزانیه برای خودش! بخاطر همین تشویق شدم تا ته کتاب رو درست درمون بخونم. ولی یک سوم انتهایی هم انتظاراتمو براورده نکرد. اما در کل بد نبود. یه تجربه ی ژاپنی با سوژه ی جدید.

سگ ولگرد

چرا یکی از خوشبختی های کوچولوم تموم کردن یه کتاب نباشه؟ اون زینبی که بعد از تموم کردن یه کتاب می شم رو دوست دارم! از تموم کردن سگ ولگرد اینقدی خوشحال شدم که تا همین الان کبکم خروس می خونه. وقتایی که حالم اینقدی خوب هست که بتونم اطرافیانم رو سر ذوق بیارم از بهترین لحظه های زندگیمه. جدی می گم.

سگ ولگرد رو چهار روزه دارم می خونم و دو تا داستان خوشگل آخریش موند واسه امروز ساعت شیش صبح. فکر کن حال خوب ساعت شیش صبح یه طرف. تموم کردن سگ ولگرد یه طرف. حالا می تونم بگم صادق هدایت رو با همه فضای تیره ی داستاناش دوست دارم. چرا؟ چون داستاناشو دنبال می کنم. این یعنی کتاب خوب. یعنی قلم خوب.

13 دلیل که چرا...

هم کتابشو خوندم هم سریالشو دیدم. شخصیت اول داستان رو دوستش داشتم. زیبا، مهربون، با استعداد، پایه، تیپ شم دوس داشتم. این کتاب داستان دختریه که در طول داستان 13 نفر از اطرافیانش رو مقصر میدونه برای خود کشی ای که کرده.  سوژه ی داستان بنظرم بینظیر بود. اسمش هم آدم رو جذب میکنه.

چیز هایی که تحسین می کنم درباره این کتاب و این سریال:

برای هر کودوم از شخصیت ها حساب اینستاگرام ساختن و این حساب ها فعال ان. حتی شخصیت های توی حساب هاشون استوری و این ها می ذارن. این باعث می شه شخصیت ها قابل درک تر باشن.

سوژه عالیه. چون مثل اینکه توی دبیرستان های آمریکا موضوع تجاوز و افسردگی و مواد مخدر خیلی زیاد شده. و این سریال بهشون پرداخته.البته در کل یه حس منفی و غریبی توی کل داستان هست که خودش هم می گه شاید واقعا خطرناک باشه. خصوصا برای کسانی که خیلی تو داستان ها فرو می رن.

شخصیت ها همشون قابل درکن. اتفاقاتی که توی دبیرستان میفته حتی اگه داره آمریکارو می گه. من که خودم تا آخرای داستان با تمام وجودم دلم می خواست دختره زنده باشه و از خود کشی نجات پیدا کرده باشه. ولی...

برای این سریال سایت ساختن و فراخوان دادن هر کسی اگر نیاز به کمک و مشاوره روحی و روانی داره درنگ نکنه و کمک بخواد.

پ.ن: عکس مربوط میشه به شخصیت اول داستان در سریال.

سه شنبه ها با موری

یه وبلاگی هست که وقتی دو سه ماه یبار بهش سر میزنم هر دفعه حسودیم میشه. از بس کتاب می خونه! بیشتر اوقات هم پست هاشو نمی خونم. چون تند و تیز حسش رو می گه. و من نمیخوام تو ذهنم راجع به یه کتابی ذهنیت منفی ایجاد بشه و باعث بشه کتابی رو نخونم.فقط میرم سر میزنم ببینم هنوز داره رگباری کتاب می خونه یا نه! نمی دونم چرا.

چشمم خورد به پستش درباره این کتاب. درباره این کتاب گفته بود سطحی و فلان و عامه و بیسار. حالا دارم بیشتر به این نتیجه می رسم که کتاب خوندن به شدت سلیقه ایه. ممکنه کتابی که من دوستش دارم رو فرد دیگه ای ازش متنفر بشه. از حالا به بعد با قضاوت کمتری حسم رو نسبت به کتابایی که می خونم میگم. شایدم من زیادی حساسم. شاید نباید برام مهم باشه حس بقیه چیه. نمی دونم.. اما اینو خوب می دونم که خیلی این کتابو دوسش داشتم.

خسی در میقات

از خودم عصبانی ام. چرا؟ چون وقتی ذهنم داره تنبلی می کنه و چشمام طی خوندن متن کتابی که اینقدر باارزشه سکته می کنن و نمیتونن کلمات رو بخونن، به همین راحتی درباره این کتاب که توی نقد ها کلی حرفای خوب راجع بهش خوندم، می گم نثرش گیر داره. نه خیر! گیر نداره. من زیادی به فارسی آسون و رند و تند عادت کردم. نمی خوام به خودم سختی بدم یکم جملات جدید یاد بگیرم و ذهنم رو رشد بدم. تنها دفاع کوچیکی که دارم اینه که خب نثر "خسی در میقات" با "مدیر مدرسه" خیلی فرق داره. مدیر مدرسه خیلی روون و آسون بوذ.

خسی در میقات رو به زودی بعد از چند کتاب، دوباره از اول با عشق خواهم خوند.

+

لذتی که حرفش بود

تو کل کتاب نویسنده ی کتاب برام یه پسر موفرفری تیپ هنری دانشکده هنرهای زیبای دانشگاهمون بود! اما تصورم تا حدودی اشتباه از آب درومد. قلم پیمان هوشمند زاده برام کاملا بی نظم و شلوغ و پلوغ بود. تا حدی که خیلی متوجه منظور بند ها نمی شدم. یعنی می خوندم ولی اینکه کتاب برام کشش داشته باشه، نه. نداشت. اما اینکه با دنیای عکاس ها آشنا شدم رو دوست داشتم. اینکه عکس ها، شاید حالا برام کمی بیشتر از قبل پرمعنا باشن. اینکه یاد گرفتم می شه برای عکس ها راحت قصه بسازم. و فعهمیدم که فیلم ها اینجوری نیستن.

 و اما قسمت بد ماجرا سی صفحه ی آخرش بود که مثل فیلم هایی که دوسشون ندارم، زدم جلو. تند و تند ورق زدم و رسیدم به صفحه ی آخر. خب معلومه که دوست ندارم اینکارو بکنم. اما...

تختت را مرتب کن

بذار بگم حسی که موقع خوندن کتاب دارم چجوریه، بی نظیره. بی نظیر نه معنای تعریف کردن و خوب بودن و این ها. بی نظیر دقیقا به معنای خود خود خود کلمه ی بی نظیر. حسی که موقع خوندن کتاب دارم نظیر نداره. نمی تونم براش مثال پیدا کنم و بگم این حس مثل یه حس خوشگل دیگه اس. این تکه. خاصه. همه ی فکرمو تحت تاثیر قرار می ده و میپرم تو یه حباب و دور و برم بسته میشه. دنیا می شه یدونه من با یدونه کتابی که تو دستمه. دوسش دارم. خیلی.

قبل اینکه این کتابو شروع کنم بخونم حسم بهش خوب بود. بعد از تموم شدنش هم حسم دقیقا همون مونده بود. وقتی این اتفاق میفته یه لبخند گشاد میزنم و حال خوبه که میپاشه تو وجودم. شکر...