زن در ریگ روان

سوژه مردی به نام جومپی بود که برای تعطیلات می ره به یه شن زار برای شکار حشره. که بر میخوره به عده ای روستایی که توی گودالی زندانیش می کنن. توی اون گودال هم زنی تنها زندگی میکنه. توی گودال مجبورن هر شب شن هارو جمع بکنن وگرنه شن گودال رو دفن می کنه. داستان به نظرم تا حد زیادی اگزیستانسیالیستی بود. محتواش یه سری چیزا مثل مرگ و زندگی و همینطور هدف و تلاش انسان برای هدفش و چرایی زندگی رو مطرح می کنه.
موضوع جالبی داشت. و همینطور پایان جالب تر. اما:
دوست داشتم یکم عاشقانه تر می بود. یکم احساس هم توش می بود. شایدم بوده سانسور شده! متن به نظرم محو بود انگار. یه جاهایی از سیر داستان پرت می شدم بیرون و نمیفهمیدم چی شد! تا تقریبا نصف داستان به سرم می زد چند صفحه یکی کنم ولی دلم نمیومد چون کتاب های معرفی شده رو با دقت بیشتری می خونم. بخاطر همین رفتم سراغ گود ریدز. خیلی ها نوشته بودم یک سوم انتهایی داستان برگ ریزانیه برای خودش! بخاطر همین تشویق شدم تا ته کتاب رو درست درمون بخونم. ولی یک سوم انتهایی هم انتظاراتمو براورده نکرد. اما در کل بد نبود. یه تجربه ی ژاپنی با سوژه ی جدید.




زینب هستم. ۳۰ سالمه. کتابدار یه کتابخونه باصفا و دوست داشتنی هستم توی یه شهر کوهستانی. اینجا احساسم رو راجع اتفاقات خاص با تک تک کتاب هایی که می خونم و بعضا سریال و فیلم هایی که میبینم، و خاطرات شغل جذابم میگم.