خسی در میقات

از خودم عصبانی ام. چرا؟ چون وقتی ذهنم داره تنبلی می کنه و چشمام طی خوندن متن کتابی که اینقدر باارزشه سکته می کنن و نمیتونن کلمات رو بخونن، به همین راحتی درباره این کتاب که توی نقد ها کلی حرفای خوب راجع بهش خوندم، می گم نثرش گیر داره. نه خیر! گیر نداره. من زیادی به فارسی آسون و رند و تند عادت کردم. نمی خوام به خودم سختی بدم یکم جملات جدید یاد بگیرم و ذهنم رو رشد بدم. تنها دفاع کوچیکی که دارم اینه که خب نثر "خسی در میقات" با "مدیر مدرسه" خیلی فرق داره. مدیر مدرسه خیلی روون و آسون بوذ.

خسی در میقات رو به زودی بعد از چند کتاب، دوباره از اول با عشق خواهم خوند.

+

مدیر مدرسه

تو خونه ی ما اینقدر همه منتظر پاییزن که بلاخره امروز یه کوچولو خودشو بهمون نشون داد. حیاط بوی نم می ده و باد، پنجره پشتی خونه رو میلرزونه و همون صدای همیشگی میاد وقتی قراره بزودی بارون و برگ های نارنجی و باد و سرما ما رو توی خوشی غرق کنه. خدا می دونه چقدر عاشق پاییزم من.

حالا توی همین حال و هوا من دارم "مدیر مدرسه" از جلال ال احمد رو می خونم و فضای کتاب سرد و زمستونیه. دیگه چی می خوام از یه روز قشنگ؟ خبر خوب دیگه اینکه برادر کوچیکه به قبیله ی کتابخونا پیوسته. یجایی خونده بودم کتاب خوندن توی محیط خانواده مسریه. خوشحالم. چون حسینی که یه زمانی برای کتاب خوندن مقاومت می کرد، حالا چند روزیه داره دنبال وقت خالی می گرده ملت عشقو تموم کنه.

مدیر مدرسه یه داستان شسته رفته درباره یه معلم بود که تصمیم می گیره مدیر یه مدرسه ای بشه. یه مدیر خسته که شخصیتش رو دوست داشتم. اما همش منتظر بودم قیافه ی خودش رو هم توصیف کنه. نمی تونستم تصور کنم. آخرش مجبور شذم خود جلال ال احمد رو توی ذهنم برای اون شخصیت بذارم :)