زندگی مثل قالی ایرانی رنگی رنگیه
امروز پنجشنبه است. بلاخره بعد از ۶ ماه پنجشنبه جمعه هام به خودم برگشت. تعطیلم، کارهای کتابخونه رو تا حد خوبی روزانه سرو و سامون میدم. هرروز برنامه ریزی میکنم. برنامه ریزی روزانه، هفتگی و طولانی مدت دارم. ساعت یک ظهره. بوی باقالی پلوی مامان توی خونه پیچیده. بوی تمیزی خونه مامان حالمو خوب میکنه. زندگی جریان داره. ۳ تایی تقریبا کل خونه رو تمیز کردیم.
امروز ۶ صبح بدون ساعت مثل همیشه بیدار شدم. شروع کردن به انجام کارهام و تیک زدن شون. مثل همیشه. چقدر برنامه ریزی رو دوست دارم. زندگی من، روی برنامه ریزی اسمش میشه زندگی. وگرنه یه مهره سوخته میشم و تا حد زیادی از خودم دورم، اگر حتی یک روز بدون برنامه ریزی پیش برم خودم رو گم می کنم. با همسر حرف زدم و با اینکه میدونم فردا میاد بازم مثل همیشه میپرسم فردا میای؟ میگه اگه خدا بخواد آره. و من آروم تر میشم.
حالم خوبه. خونه خودم هم تا حد خوبی تمیزه و خیالم راحته. نشست دیروز کتابخونه برای یک هفته شارژم میکنه. گروه مون رو خیلی دوست دارم. دل هامون به هم وصله. تو چشای هم نگاه میکنیم و تا دو ساعت و خورده ای درباره کلیدر و کتاب های دیگه حرف میزنیم. هزاران حس رو توی دوساعت تجربه میکنم. نشست مطالعاتی یا همون باشگاه کتابخوانی یکی از روشن ترین نقاط شغلی و زندگی روزمره منه. باهم کتاب میخونیم و هفتگی یکبار همو میبینیم و حرف می زنیم و حرف می زنیم. بحث میکنیم. میخندیم. اخم میکنیم و....
دیروز اولین جلسه کلاس نقالی م بود برای بچه های کتابخونه. باید هیجان شونو میدیدی وقتی من براشون یه تیکه اجرا می کردم. چشم هاشون رو گشاد می کردن و لبخند میومد رو لباشون و نفس می کشیدن و آب دهن شونو قورت میدادن وقتی توی چشماشون نگاه می کردم و اجرا می کردم. عاشق ریزه کاری های رفتار بچه ها ام. خیلی واقعی ان. خیلی خودشونن.
این روزها برای بار سوم دارم کتاب جادوی نظم ماری کندو رو می خونم. توی نشست مون رای آورد. با اینکه بار سومه میخوام بخونمش ولی هیجان دارم. مثل همون هیجانی که وقتی سریال فرندز رو برای بار دوم میدیدم داشتم. کلیدر هم که شده پایه و اساس نشست مون. اول بیست دقیقه راجع به کتاب جدید حرف میزنیم و بعد با هیجان می پریم میریم سراغ کلیدر و احتمالا یک ساعت و خورده ای روی کلیدریم. با عشق. با شور. با هیجان. چقدر شاهکاره این کتاب. محمود دولت آبادی، ممنونتیم. خدایا شکرت.

زینب هستم. ۳۰ سالمه. کتابدار یه کتابخونه باصفا و دوست داشتنی هستم توی یه شهر کوهستانی. اینجا احساسم رو راجع اتفاقات خاص با تک تک کتاب هایی که می خونم و بعضا سریال و فیلم هایی که میبینم، و خاطرات شغل جذابم میگم.