درست زمانی که با خودم گفتم خیله خب، دیگه زیادی داره خوب پیش می ره و همه چی گل و بلبله، داستان شگفت زده ام کرد. دقیقا تبدیل شد به روایتی که می خواستم. به تازگی فهمیدم از داستان ها، کتاب ها و فیلم های روایتی به شکلی که پشت سرهم و منظم و خطی گفته بشه خیلی خوشم میاد و بنظرم دوست داشتنی تر و دلنشین تر میان. کلاف آرزو ها دقیقا همین شکلی بود. به تازگی فهمیدم احتمالا ادبیات فرانسه باب میل منه. پس شاید از این به بعد بیشتر سراغ نویسنده های فرانسوی برم. البته نه قطعا.

کلاف آرزو ها شخصیت زنی داشت که به راحتی خودم رو چپوندم توش و اتفاقاتی که براش افتاد رو ملموسانه چشیدم. یاد گرفتم زمان شاید نتونه زخمی رو به کلی التیام ببخشه اما اقلا قدرت اینو داره که نذاره زخمت دیگه خون بیاد و بعدش چرک کنه و حتی عفونتش کل بدنت رو بگیره. اگه به زمان، زمان بدی می تونه مثل یه مرهم عمل کنه. یاد گرفتم توی زندگیم از اتفاقات بد اونقدری شوکه نشم که شیرینی های ریز و بزرگ رو تبدیل به تلخی و حتی زهر بکنه. یاد گرفتم باید سعی کنم افکارم رو به واقعیت بکشونم. سخته اما قراره که بتونم. می دونم که تقریبا آمادگی شروع فصل جدید زندگیم رو دارم.

داستان از این قرار بود که ژوسلین زنی بود که مغازه ی خرازی داشت و همچنین وبلاگ نویس بود، و بعد برنده ی جایزه ی گنده ای می شه و بعد اتفاقات عجیبی میفته. درسته قراره پیام های کتابایی که می خونم رو بگم اما قرار نیست اسپویل کنم. اما آخه دیگه اینقدر مخصتر و کوتاه؟!!