یوزپلنگانی که با من دویده اند/بیژن نجدی
*باید اعتراف کنم بیان کتاب یوزپلنگانی که با من دویده اند یکم برام سنگیم بود.وقتی میخوندم کاملا متوجه این بودم که پر از تمثیل های معنا دار و درست و حسابیه.پر از استعاره ها های پر مفهومه.خلاصه که دو سه بار دیگه باید بخونمش تا راضی شه دلم
**شامل 10 تا داستان کوتاهه که همش فکر میخواد.از اینکه نمیتونستم از روی دونه دونه ی کلمات رد بشم هم اذیت میشدم هم خوشم میومد
***و اما داستان سوم....عنوانش هست"روز اسبریزی".تک تک کلمات.فضا سازی،تشبیهات...عالی...عالی
قسمتی کوچک از کتاب:پوستم سفید بود،موهای ریخته رو گردنم زردی گندم را داشت.دو لکه ی باریک تنباکویی لای دست هایم بود.فکر می کنم بوی اسب بودنم از روی همین لکه ها به دماغم می خورد.
پ.ن:***قراره یه مسابقه باحال شرکت کنم از طرف کنگره کتابداری
+ نشر مرکز
+ نوشته شده در جمعه بیست و دوم مرداد ۱۳۹۵ ساعت 0:59 توسط زینب
|
زینب هستم. ۳۰ سالمه. کتابدار یه کتابخونه باصفا و دوست داشتنی هستم توی یه شهر کوهستانی. اینجا احساسم رو راجع اتفاقات خاص با تک تک کتاب هایی که می خونم و بعضا سریال و فیلم هایی که میبینم، و خاطرات شغل جذابم میگم.