یک فروردین ۴۰۴. نشونه های خدا. معجزه
میخوام بنویسم که بمونه به یادگار. امشب معجزه دیدم. بمونه برای یادآوری. بمونه توی قلبم و حک بشه بشه توی وجودم تا هرروز شکرگذار باشم و نگاه امشبم رو به دنیا و زندگیم ادامه بدم. امشب یکی از بهترین شب های زندگیم بود. یک ساعت پیاده روی زیر بارون با حسین. حس فوق العاده شو نمیتونم توصیف کنم. توی کلمات نمیگنجه. میزان شادی و حال خوبی که تجربه کردم بی اندازه بود. نمیتونم بگم چقدر بود. بی اندازه بود. توی اون یک ساعت به اندازه چند سال زندگی کردم. اغراق؟ نه اغراق نمیکنم. عین واقعیته. دیگه پاهام رو حس نمیکردم، خیس خیس بودم. از مژه هام آبمیچکید. کف دستام خود به خود به سمت آسمون بود و داشت خدارو بغل میکرد. از عمق وجودم صدبار خندیدم. وجودم شفاف شد. نور شد. درست مثل یه گنجیشک بودم که داشتم زیر بارون و نعمت خدا بال می زدم. سفر کردم به بچگی هام. به بهترین روزهام. به جرئت میگم شادی رو به معنای واقعی به بیشترین حالت ممکن تجربه کردم. شادی و آرامش و شکرگذاری و حال خوب همش با هم یکجا توی قلبم بود. قلبم امشب درخشید. روشن شد. امشب دوباره متولد شدم. باور کن. اولین روز سال ۱۴۰۴ رو شاد ترین نسخه خودم بودم. باور کن. بهترین زینبی که میتونه در من وجود داشته باشه بودم. دلم میخواست یکی از اون قطره های بارون بشم. دلم می خواست ماهی بشم برم توی آبی که توی ابهررود جریان پیدا کرده بعد از سال ها. دلم میخواست برگ بشم و قطره های بارون رو بغل کنم. دلم میخواست چمن ها و گل ها بشم و با بارون برقصم. فکر کنم صد ها بار بلند خدارو شکر گفتم. صدها بار. صدها بار.
زینب هستم. ۳۰ سالمه. کتابدار یه کتابخونه باصفا و دوست داشتنی هستم توی یه شهر کوهستانی. اینجا احساسم رو راجع اتفاقات خاص با تک تک کتاب هایی که می خونم و بعضا سریال و فیلم هایی که میبینم، و خاطرات شغل جذابم میگم.