عصیان، یوزف روت
روزی از روزها، اتفاقی مارا از این بی اعتنایی در می آورد، قدم به خیابان می گذاریم و به سمت دنیا بازمی گردیم، تا بر صحنه اش جست و خیزی کنیم، آن هم با ذهنی روشن، آماده و آرام.
+ نوشته شده در دوشنبه یکم بهمن ۱۴۰۳ ساعت 1:34 توسط زینب
|
زینب هستم. ۳۰ سالمه. کتابدار یه کتابخونه باصفا و دوست داشتنی هستم توی یه شهر کوهستانی. اینجا احساسم رو راجع اتفاقات خاص با تک تک کتاب هایی که می خونم و بعضا سریال و فیلم هایی که میبینم، و خاطرات شغل جذابم میگم.