ریحانه...
از همون روز اولی که دیدمش مثل یه شیرینی خامه ای خوشمزه به دلم نشست. فهمیدم قراره بشه یکی از بهترین دوستام. فهمیدم آدمیه که میتونم ساعت ها و ساعت ها باهاش حرف بزنم و درد و دل کنم. بذار یچیزی بهت بگم. توی این دنیا وقتی بتونی با یه آدم ساعت ها حرف بزنی و خسته نشی ینی اون آدم تایپ توعه. ینی میتونه دوستت باشه رفیقت باشه. میتونی باهاش از هر دری حرف بزنی و لذت ببری. میتونی مطمئن باشی که حتی اگه ۵۰ سالم بگذره بازم از وقت گذروندن باهاش لذت میبری. تو از من چندین و چند سال کوچیک تری ولی من حس میکنم هم سن منی اکثر مواقع. باور کن.
ریحانه دختر خواهر شوهر منه و به جرات می گم باهوش ترین، عمیق ترین و جالب ترین نوجوونیه که به عمرم دیدم. دقیقا باهاش حسی رو دارم که وقتی با برادر کوچیکم میشینیم ساعت ها حرف میزنیم دارم. همونقدر صمیمی.. همونقدر تایپ من. همونقدر مهربون...همونقدر عمیق..همونقدر با درک و فهم و شعور. همونقدر دوست داشتنی.... امروز عصر بهترین لحظه هارو بهم هدیه دادی وقتی از وبلاگم حرف میزدی. بهترین احساس رو بهم دادی. تو امروز عصر با حرفات بمن هدیه دادی. هدیه ات احساس قشنگی بود که داشتم. ازت بابت این هدیه ممنونم. ممنونم ازت که انقدر رفیقی. انقدر همدمی. ممنونم که هستی. مطمئنم حتی اگه یروز پیر هم بشم، بازهم میشینیم باهم حرف میزنیم و لذت میبریم. از کتابایی که میخونیم حرفمیزنیم. از خواننده ها و بازیگرای مورد علاقمون...بلند بلند آهنگ انگلیسی میخونیم...حرفای خاله زنگی میزنیم میخندیم...از فیلمای مورد علاقمون حرفمیزنیم..از رویاها و آرزو هامون هر چقدر دست نیافتنی باشن حرف میزنیم...از هدفامون میگیم و ....
این پست مخصوص تو امضا شد دوست نوجوون شیرینی خامه ای طور من....
امضا، زینب. زنداییت. ۱۳ خرداد ۱۴۰۰
زینب هستم. ۳۰ سالمه. کتابدار یه کتابخونه باصفا و دوست داشتنی هستم توی یه شهر کوهستانی. اینجا احساسم رو راجع اتفاقات خاص با تک تک کتاب هایی که می خونم و بعضا سریال و فیلم هایی که میبینم، و خاطرات شغل جذابم میگم.