خواندن، دانستن و تغییر دادن...
باورم نمی شد چند روز پیش به خواست استاد عمرانی سر میز مصاحبه برای مسابقه کتابخوانی نشستم. وقتی بچه ها میومدن برای مسابقه و استرس داشتن یاد پارسال خودم میفتادم. بعضیاشون به قدری با ذوق از کتابایی که خوندن میگفتن که دلم می خواست حتی اگر اون کتابا رو خوندم، باز هم برم بخونمشون. ساعت ها با چندین نفر درباره کتاب حرف زدیم. چی قشنگ تر از این؟ وقتی دو تاشون گفتن که از وبلاگ و اینستای من کتاب انتخاب کردن برای خوندن می خواستم پرواز کنم. وقتی مسابقه تموم شد چندتاشون بهم گفتن حسشون خیلی خوبه. یعنی دقیقا همون حسی من پارسال این روزها داشتم. کتابخونه ملی باشی.... و ساعت ها با هم رشته ای هات درباره کتاب ها و نویسنده ها حرف بزنی. این حسی که داشتم دقیقا یکی از دلایلیه که چرا می خوام کتابدار بشم...
باید می دیدی گلاوژ چطوری از جای خالی سلوچ و کلیدر حرف می زد. غزاله چطوری از مردی به نام اوه می گفت. پرنیان و فاطمه با چه برقی توی چشماشون از ماتیلدا می گفتن...
حالا از اون روز یک روز گذشته و من موندم و یه لیست بیست تایی از کتابایی که بچه ها خونده بودن و من نخونده بودم! :)
زینب هستم. ۳۰ سالمه. کتابدار یه کتابخونه باصفا و دوست داشتنی هستم توی یه شهر کوهستانی. اینجا احساسم رو راجع اتفاقات خاص با تک تک کتاب هایی که می خونم و بعضا سریال و فیلم هایی که میبینم، و خاطرات شغل جذابم میگم.