هفته ی سوم از شروع دانشگاه بود و روز اول دانشگاه رفتن من! اون روز این کتاب از طرف پرنیان بمن رسید و من دلم می خواست از خوشحالی جیغ و فریاد بکشم، ولی خب استاد اونجا بود و کلاس هم شروع شده بود! پرنیان یکی از دوستای مودب و کتابخون منه که همیشه مایلم بیشتر باهاش وقت بگذرونم!

همون روز شروع کردم به خوندنش تا به امروز. بهترین لحظات رو باهاش داشتم. احساسمو تمام و کمال گرفته بود دستش و با داستانش جلو می برد. برای بعضی از پاراگراف هاش مُردم. عاشق سوژه ی داستانانیش بودم. هر وقت هر کودوم از شخصیت هاش میومد وسط، من هم توی دلم تبدیل می شدم به همون شخصیت. و این خیلی لذت داره. خیلی.

حالا می خوام بگم "جنگی که نجاتم داد" یکی از بهترین کتاباییه که خوندم. با اختلاف با خیلی از کتاب هام...

اگه قرار باشه با یه کتاب نوجوان اینقدر حالم خوب شه، می خوام بشم یه کرم کتاب از نوع کتاب های نوجوان :)