کتابخانه نیمه شب
کتاب همیشه برای من پناه بوده. الان هم که پر از خشم و استرس و غم و اضطراب ام، به کتاب پناه میبرم.
کتابی که با تک تک سلول هام عاشقش شدم. با همه زندگی های هیجان انگیزی که نورا تجربه شون کرد زندگی کردم. قهرمان المپیک شدم، مادر شدم، معلم پیانو شدم، یخچال شناس شدم توی قطب و.... همیشه میگم بازم میگم یکی از بزرگ ترین دلایلی که من داستان میخونم اینه که زندگی های دیگه رو زندگی کنم. خیلی لذت بخشه بخدا.خیلی. قلم اکثر داستان نویس ها مزه داره. عاشق مزه ی نوشتن هاشونم. عاشق مزه کتاب هام. عاشق زندگی هایی هستم که با کتاب خوندم تجربه شون میکنم. شاید به نظرت دارم اغراق میکنم یا خیلی هیجانی و احساسی حرف میزنم ولی کسایی که منو میشناسن میدونن واقعا همینقدر به حرفام اعتقاد دارم و برای کتاب هایی که میخونم ذوق دارم. هر کتابی که میخونم و ازش خوشم میاد انگار یه قله رو فتح کردم. این یه معجزه است. کتاب خوندن برای زندگی من معجزه ی خالصه. چه چیزی میتونه توی این دنیا اینقدر آرامش بخش و انگیزه بخش و دلنشین باشه؟ چه چیزی میتونه منو اینقدر آروم و بی انتها رشد بده؟
کتابخانه نیمه شب عالی بود. چقدر با خانم الم کتابدار همزاد پنداری کردم و خوشحال بودم که یه کتابدار اینقدر نقش اساسی توی کتابی که میخونم داشت. دقیقا یه نجات دهنده. یه کتابدار خانم که نجات بخش همه زندگی های نورا بود. چقدر افتخار کردم که شخصیت نجات بخش کتاب یه کتابدار خانم بود. اَش همسر نورا و آرامشی که باهاش داشت رو با همسر خودم همزاد پنداری کردم. حس عمیق رفاقت رو با برادرش جو، با برادر کوچیک خودم همزاد پنداری کردم. و ده ها و صد ها شخصیت دیگه.
زینب هستم. ۳۰ سالمه. کتابدار یه کتابخونه باصفا و دوست داشتنی هستم توی یه شهر کوهستانی. اینجا احساسم رو راجع اتفاقات خاص با تک تک کتاب هایی که می خونم و بعضا سریال و فیلم هایی که میبینم، و خاطرات شغل جذابم میگم.